مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر ...

((شاملو))

رفتی،

رفتی و خانه بی تو

شرم دارد،

رفتی و پرندگان

سیم های برق را

بهانه ی تو کرده اند،

حتی دیگر به حیاط هم نمی آیند

و نانی را که برایشان گذاشته بودی

دوست نمی دارند،

شاعر می گفت:((پرنده مردنی است))

امّا آنها نمرده بودند

تنها به پنجره زل زده بودند

تا تو بیایی و آن را باز کنی،

امّا چه سود،

 پنجره بسته است

و پرندگان نمرده اند

شاعر دروغ می گفت

آنها حتی پرواز هم نکرده اند

و فروغ چشم تو خاموش شد.

آز آن روز سیاه

کلاغی سیاه تر

بر بام خانه نشست

با منقارش چیزی نشخوار می کرد؛

نان پرندگانت بود

تمامش را خورد،

و پرندگان؛

خسته،

تشنه،

گرسنه و بی تاب،

انتظار باز شدن پنجره را می کشند.

6 اسفند 1387

سرنگ شکسته

(تقدیم به آرتمیس ؛ تنها شکارچی سرزمین عشق)

کوچه،

        زن و مرد،

           پسربچه ی افسانه ای چاپلین،

                 و بوی گندیده ی ماهی،

                    به زیر چرخ های گاری تجّار،

و من تنها،

میان ازدحام سنگین مردم،

 به زیر سایه ی درختی خشکیده

کنار حجره ی پیر چکاوک فروش،

انتظار تورا،

با سرنگ آلوده ی خویش

در رگهای بی رنگم

فرو می کنم.  

من ماندم،

با سرنگ وکوچه و ذهن پاک خویش

دیگر نیامدی

و من هر روز و هر روز و هر روز

تورا با سرنگ پیر خویش

به خود نزدیکتر.

و تو نمی دانستی

که سرنگ من سرنوشتش را

در زیر چرخهای گاری

به خاکی خشک تزریق نمود

و از آن روز

تنها؛ جاروی شکسته ی فرّاش

شبانروز

مرا نوازش می کرد.

10 دی 1387

دهانم را رو به آسمان باز می کنم

و زبان رنگ پریده ام را

بر ابرهای نم دیده می کشم

قطره های باران مرا در خود غوطه ور می کند

تا آنجا که جوراب وصله زده ام نیز خیس می شود

عقده ی نوش لبانت تشنه ام می کند

تا آنجا که تمام باران ها را می خورم

کلاهی را که به من داده بودی را بر سرم می گذارم

و آنگاه

کلاه و من و جورابم خیس می شویم

زمان می گذرد

نمی دانم چند شبانه روز می گذرد

من اینجا ایستاده ام

و این قطار طویلی که از میان ما می گذرد

به پایان نمی رسد

گویی بزرگترین قطار این دنیاست

امّا من هنوز ایستاده ام

و گلی که در دستم پژمرده شده است

نقش بر زمین می شود

و من هنوز ایستاده ام .

23 آبان 1387

ترا می خوانم

با حنجره ای زخمی

و ترا می نویسم

با قطره های خون

که بر لبانم نقش بسته است

و آنگاه آن را برایت می خوانم

و تو باز مرا می نویسی

به روی برگ های درخت عشقمان

و در آخر این برگ ها

به زیر پای آدمیان

که سرود عشق را می خوانند

متلاشی خواهند شد .

6 آبان 1387

تو نیستی

من نیستم

هستی نیست

عقربه ها نمی گردند ،

تو نیستی

حرکت نیست

ماندن نیست

ایستگاه ها نامنتظرند ،

تو هستی

من هستم

هستی هست

ما کنار هم نیستیم ،

حرکت هست

ماندن هست

رفتن هست

دیوارها بسی سختند ،

علت ما نبودیم

معلول هم نبودیم

سوال هم نبودیم

پاسخ هم نبودیم ،

رفتن بود

ما پا نداشتیم

ماندن بود

ما عصا نداشتیم

ایستگاه منتظر بود

ما دیر می رسیدیم

هستی بود

ما گویی نبودیم .